آریا جوان
آگاهی یا هوشیاری ذهن؛ نگاهی جامع به مفاهیم و نظریه‌ها از دید فلسفه و علم
چهارشنبه 22 اسفند 1397 - 23:19:36
آریا جوان - آگاهی ذهن، خودآگاهی و هوشیاری همواره از مباحث مورد بحث روانشناسان و فیلسوفان بوده است. در این مطلب آگاهی را از دیدگاه فلسفه‌ و علم بررسی خواهیم کرد.

در علم روانشناسی هوشیاری به‌معنی آگاه بودن است اما در لغت معنای عاقلی و خردمندی دارد. هوشیاری یعنی داشتن آگاهی از تمامی احساس‌ها، ادراک‌ها و خاطراتی که در هر لحظه از زمان اتفاق می‌افتد. انسان‌‌ها بیشتر عمر خود را در حالت هوشیاری–بیداری می‌گذرانند و هر شبانه‌روز بین خواب و بیداری دور می‌زنند؛ در طول خواب از محیط اطراف خود آگاهی کمتری داریم اما در خواب کاملا بدون پاسخ نیستیم. وقتی خواب می‌بینیم در دنیایی خیالی هستیم، جایی که رویدادهای غیرممکن امکان‌‌پذیر به‌نظر می‌رسد. ناهوشیاری، اطلاعاتی است که به آن‌ها آگاهی نداریم اما در فرایندهای شناختی ما از آن‌ها استفاده می‌شود. از مزیت‌های توجه به هوشیاری می‌توان به آگاهی به تعامل خود با محیط، حفظ ارتباط با حافظه‌ی قبلی خود، کنترل و برنامه‌ریزی آینده ‌است. مطالعه‌ی اطلاعات ناهوشیار به روش آماده‌سازی انجام می‌شود. آماده‌سازی هنگامی است که بازشناسی محرک خاصی تحت تأثیر ارائه‌ی پیشین همان محرک یا محرک شبیه آن قرار می‌گیرد. یکی دیگر از پدیده‌های مرتبط با هوشیاری پدیده‌ی لغزش زبانی است. هوشیاری نیاز به شبکه‌ی پیچیده‌ای از عناصر و اتصالات داخلی سلول‌های عصبی (نورون) مغز دارد. زیر لایه‌ی جسمی، گره تالاموس-قشری، که هوشیاری را با محتوای دقیق خود فراهم می‌کند در هفته‌ی 24ام تا 28ام بارداری ایجاد می‌شود. بسیاری از پیش‌نیازها برای مدار مورد نیاز هوشیاری در سه ‌ماهه‌ی سوم بارداری ایجاد می‌شود. نوع ویژگی‌های کیفی مربوط‌به هوشیاری، به حالت‌های حسی محدود نمی‌شود بلکه به‌عنوان یک جنبه از حالت‌های تجربی مانند تجربه، افکار و تمایلات در نظر گرفته می‌شود. دانشمندان به صحبت کردن درباره آگاهی علاقه چندانی ندارند. ما نمی‌توانیم آن را ببینیم، نمی‌توانیم لمسش کنیم و با وجود تمام تلاش‌های برخی پژوهشگران نمی‌توانیم آن را با کمیت بیان کنیم. در علم، اگر نتوانیم چیزی را محاسبه کنیم، توضیح دادن آن بسیار سخت می‌شود. اما آگاهی وجود دارد و یکی از بنیادی‌ترین ویژگی‌های ما انسان‌ها است. درست همان‌طور که با ماده‌ی تاریک و انرژی تاریک می‌توانیم بعضی از معماهای مدل استاندارد فیزیک را پاسخ دهیم، پژوهشگران پیشنهاد داده‌اند که می‌توانیم آگاهی را هم به‌عنوان یک حالت ماده در نظر بگیریم. البته این فقط یک فرضیه است و باید در واکنش به آن به‌شدت محتاطانه عمل کنیم چون در این زمینه کاملا در قلمروی فرضیه هستیم. ابتدا در سال 2014، یک فیزیک‌دان نظری و کیهان‌شناس به نام « مکس تگمارک » از دانشگاه ام‌آی‌تی این فرضیه را مطرح کرد.
به‌گفته‌ی او حالتی از ماده درست مثل جامد، مایع و گاز وجود دارد که در آن اتم‌ها برای پردازش اطلاعات و پیدایش ذهنیت و درنهایت آگاهی کنار هم قرار می‌گیرند. نام این حالت ماده هم پرسپترونیوم (Perceptronium) است. منظور تگمارک این نیست که دسته‌ای فیزیکی از پرسپترونیوم جایی در مغز ما قرار دارد و برای ایجاد حس خودآگاهی درون رگ‌های ما حرکت می‌کند. بلکه او می‌گوید آگاهی را می‌توانیم به‌عنوان یک الگوی ریاضی توصیف کنیم؛ حاصل مجموعه خاصی از شرایط ریاضی. به‌گفته‌ی مکس تگمارک، آگاهی همانند مایع، جامد و گاز، حالتی از ماده است
او می‌گوید درست همان‌طور که تحت شرایط خاص حالت‌های متفاوتی از ماده به وجود می‌آید مثل بخار، آب و یخ، شکل‌های مختلف آگاهی هم ممکن است بروز کند. اگر بتوانیم این حالت‌های مختلف آگاهی را مطابق با شرایط قابل مشاهده و اندازه‌گیری تولید کنیم، می‌توانیم درکی از ماهیت آن به دست بیاوریم. آگاهی باید به‌عنوان یک کل در نظر گرفته شود و نباید آن را به قسمت‌های مجزا تقسیم کنیم. یک هستی آگاه یا سیستم نه‌تنها باید بتواند اطلاعات را ذخیره و پردازش کند، بلکه باید این کار را به شکلی انجام دهد که یک کل غیرقابل تقسیم و کامل تشکیل شود. تگمارک در مقاله‌اش درباره پنج اصل اساسی از دیدگاه خودش برای تمایز ماده‌ی آگاهی از دیگر سیستم‌های فیزیکی (جامد، مایع و گاز) صحبت می‌کند. او در 30 صفحه سعی می‌کند توضیح دهد که نگرش‌اش نسبت به آگاهی چگونه می‌تواند چشم‌انداز منحصر‌به‌فرد انسان درباره‌ی جهان را توجیه کند. اما ایده او ناقص است چون تگمارک هیچ پاسخ و راه‌حلی برای تمام معماهای پیش رویش ندارد. همان‌طور که قبلا گفتیم، این موضوعی نیست که همکارانش هم بخواهند روی آن کار کنند. خود تگمارک هم شاید به یک دیوار آجری برخورد کرده باشد. این مشکل مفهومی مثل آگاهی است. اگر نتوانیم تلاش‌هایمان برای اندازه‌گیری آن بررسی کنیم، چگونه می‌توانیم مطمئن باشیم که آن را اندازه‌گیری کرده‌ایم؟ آگاهی چیزی نیست که مربوط‌به دانش باشد، شما نمی‌توانید آگاهی را لمس کنید حتی نمی‌توانید آن را ببینید و بدتر از آن نمی‌توانید مقدارش را اندازه بگیرید. در ابتدا آگاهی به قلمرو فلسفه مربوط می‌شد و البته بیش از حد غیرزمینی بود تا اینکه با پیشرفت علم، زیست‌شناسان به موضوع آگاهی توجه نشان دادند و در مرحله‌ی بعد این عصب‌شناسان بودند که با دستگاه‌های اسکن مغزیشان، پا به عرصه‌ی پر رمز و راز آگاهی گذاشتند.
اگر دانشمندان می‌خواهند به آگاهی به دید فعل و انفعالات درون ماده (مغز) نگاه کنند، چرا فیزیکدانان که تجربه‌ی زیادی در بررسی ماده دارند، این لقمه‌ی چرب را از ذهن خوش‌اشتهایشان دور کنند. ادوارت ویتن ( Edward Witten )، فیزیکدانی که بعضی او را با نیوتون و اینشتین مقایسه می‌کنند در جایی گفته است که ممکن است آگاهی برای همیشه یک راز باقی بماند. به نظر او شاید زیست‌شناسان و فیزیکدانان بالاخره بتوانند کارکردهای مغز را بهتر درک کنند، اما آگاهی برای همیشه یک راز باقی خواهد ماند. احتمالا حل معمای آگاهی را باید در مکانیک کوانتوم و دنیای زیر اتمی پیدا کرد
او می‌گوید خیلی راحت‌تر است که تصور کنیم که بیگ‌بنگ را خوب درک کرده‌ایم تا اینکه حتی فکرش را بکنیم که روزی آگاهی را درک کنیم. شاید حق با ویتن است اما دیگران از تلاش خود برای حل معمای آگاهی دست نمی‌کشند. به‌عقیده‌ی راجر پنروز، فیزیکدان دانشگاه آکسفورد، ممکن است مغز یک کامپیوتر بیولوژیکی نباشد. او برخلاف خیلی از دانشمندان که معتقدند مغز از قوانین کامپیوترهای ساخت بشر پیروی می‌کند، می‌گوید که ممکن است که برخی از کارکردهای مغز از قوانین محاسباتی کامپیوترهای ما پیروی کند اما نه همه‌ی کارکردهای آن. به نظر او بخش کارکردهایی که به ناخودآگاه اطلاق می‌شود می‌تواند مدلی باشد از آنچه در کامپیوترهای ما اتفاق می‌افتد ولی بخش خودآگاه قوانین مخصوص به خود را دارد. فرضیه او این است که احتمالا حل معمای آگاهی را باید در مکانیک کوانتوم و دنیای زیر اتمی پیدا کرد. فیزیکدان نظری دیوید گراس، این فرضیه را مطرح می‌کند که شاید آگاهی شبیه چیزی باشد که فیزیکدان‌ها به آن « گذار فاز » می گویند. گذار فاز یعنی تغییر خواص ناگهانی مواد در ابعاد بزرگ ناشی از تغییرات در ساختارهای میکروسکوپی است. مقاله‌ی مرتبط: نگاهی به تاریخچه فلسفه علم و افراد مؤثر در پیشبرد آن مثال معروف این پدیده همان اتفاقی است که به آن ابررسانایی گفته می‌شود؛ خاصیت رسانایی برخی مواد هنگامی که تا پایین‌تر از حد مشخصی سرد شوند. فرضیه‌ی دیگر البته مربوط‌به یک عصب‌شناسی به اسم تونونی است. فرضیه تونونی از جهاتی شبیه نظر گراس است. او می‌گوید وقتی به مغز اطلاعات بیشتر و بیشتری داده می‌شود، از حد آستانه‌ای عبور می‌کند. با گذر از این حد ناگهان حالت جدیدی (آگاهی) نمایان می‌شود. برطبق این فرضیه تنها بخش‌های خاصی از مغز تمام اطلاعات را دریافت و تحلیل می‌کنند. این نواحی با هم زیربنای آگاهی را می‌سازند.
اخیرا گروهی از دانشمندان، براساس فرضیه‌ی تونونی آزمایشی انجام داده‌اند که در آن نقشه‌ای از نواحی ادغام‌کننده اطلاعات مغز را مورد بررسی قرار داده‌اند. آن‌ها به‌وسیله‌ی این نقشه نحوه‌ی ارتباط یک ناحیه‌ی خاص از مغز با دیگر نواحی را مورد تجزیه و تحلیل قرار داده‌اند. آن‌ها نواحی‌ای را که ارتباط بیشتری با دیگر نواحی دارند تعیین و تقریبا مشخص کرده‌اند که اطلاعات چگونه در مغز جریان پیدا می‌کنند و کجاها این جریان بیشترین تجمع را دارد. طبق فرضیه تونونی این نواحی همان نواحی‌ای هستند که زیربنای آگاهی را تشکیل می‌دهند. جزئیات این پژوهش در ژورنال iopscience منتشر شده است. براساس فرضیه‌ی تونونی، وقتی به مغز اطلاعات زیاد داده می‌شود از حد آستانه‌ای عبور می‌کند
جالب است آگاهی با تمام عجایب خود، نقش بسیار کمی در زندگی دارد. در اکثر اوقات احساس می‌کنیم آگاهیم، ولی درواقع اصلا آگاه نیستیم. اگر در پارکی بنشینید احتمالا نسبت به هیچ یک از رهگذران، بچه‌های در حال بازی، درختان و صندلی‌ها آگاه نیستید، تنها نسبت به آن‌ها واکنش نشان می‌دهید. در حال پیاده‌روی هستید و سنگی جلوی پایتان است؛ بدون آگاهی راهتان را کج می‌کنید، می‌دانید که سنگ آنجا وجود دارد ولی حتی از این موضوع هم آگاه نیستید؛ تنها نسبت به آن واکنش نشان دادید. حتی یک پیانیست خبره؛ با تکنیک نفس‌گیرش از کاری که می‌کند آگاه نیست؛ ذهنش ماشین‌وار نت‌هایی با ارزش زمانی گوناگون را بدون آگاهی تنظیم می‌کند. رانندگی می‌کنید، دوچرخه‌سواری می‌کنید، حرکت‌های هماهنگ ورزشی را انجام می‌دهید و به هیچ‌کدام آگاه نیستید. احتمالا هم‌اکنون روی صندلی نشسته‌اید و در حال مطالعه‌ی این مقاله هستید. به مکانی که در آنجا هستید آگاه نیستید، به‌وسیله‌ای که با آن این مقاله را می‌خوانید آگاه نیستید، به اطراف‌تان نگاه کنید، به هیچ چیزی آگاه نیستید. مطمئنا فقط زمانی آگاه شدید که این جملات را خواندید و تلنگری به ذهنتان زده شد. مقاله‌ی مرتبط: بررسی مفهوم آگاهی از دیدگاه فیزیک پایه
آگاهی چراغ‌قوه‌ای است که نورش را در اتاق تاریکی به اینور و آنور می‌اندازید. چراغ‌قوه دستتان است پس فکر می‌کنید که همه‌جای اتاق برایتان روشن است؛ البته همین‌طور هم به نظر می‌رسد، اما فقط جایی روشن است که نور چراغ‌قوه را به آنجا انداخته‌اید. به همین دلیل، به نظر می‌رسد آگاهی در کلیات ذهن وجود دارد؛ خمیری است که وارد هر سوراخی از ذهن شده است؛ اما درواقع این‌طور نیست و هر وقت بخواهید از آن استفاده می‌کنید و نورش را در تاریکی ذهنتان به هرچیزی که می‌خواهید می‌اندازید. به‌راستی چقدر از کارهای روزمره‌تان را آگاهانه انجام می‌دهید؟
شگفت‌آور است که اکثر تجربه‌های روزمره‌ی ما اتفاقا بدون آگاهی ثبت می‌شوند. اگر چند کلید به صفحه کیبوردتان اضافه شود، اشیای اتاق دوستتان جابه‌جا شوند یا ناگهان یک دندان اضافی پیدا کنید فورا متوجه تغییر می‌شوید؛ به‌دلیل آنکه شما این موضوع‌ها را تنها می‌دانستید اما نه به‌طور آگاهانه. حتی اگر شما بخواهید چیزی را به یاد آورید، آن چیز را دقیقا آن‌طور که بوده است به یاد نمی‌آورید. به آخرین باری که در یک خیابان مشخصی قدم زدید فکر کنید. خودتان را در حال قدم زدن در آن خیابان می‌بینید. با گذر از حد آستانه‌ای مغز ،حالت جدیدی به‌نام آگاهی، نمایان می‌شود
ذهنتان جزییاتی را هم برای بی‌روح نشدن پس‌زمینه‌ی داخل فضا می‌چیند. آیا واقعا آن‌طور اتفاق افتاد که فکر می‌کنید؟ شاید روایتی که ذهنتان ساخته است تنها در جهت اینکه تجربه‌تان باید چگونه باشد، و نه‌آنطور که واقعا بود، ساخته شده است. حتی وقتی شما خودتان را در حال قدم زدن در خیابان به یاد می‌آورید، تجربه‌های دیداری، شنیداری، لامسه و تمامی حواستان را از دنیای خارج بازسازی نمی‌کنید، بیشتر از هر چیز مانند دوربینی می‌شوید که از نمای بالا داستان‌سازی می‌کنید. اگر تمامی تجربه‌هایتان آگاهانه ثبت می‌شد، کوچک‌ترین احساساتتان هم به‌راحتی بازیابی می‌شد؛ به‌گونه‌ای می‌توانستید خاطراتتان را مرور کنید که گویا همین الان آگاهانه در حال وقوع‌اند. در پدیده شرطی شدن کلاسیک ، یادگیری کاملا بدون آگاهی انجام می‌شود. اگر هنگام خوردن غذایی خوشمزه موسیقی پخش شود و شما خیلی هم به موسیقی توجه‌ای نداشته باشید، اگر بعدا آن موسیقی را تصادفا بشنوید بزاق دهنتان ترشح می‌شود. این موضوع برای نقاشی هم صادق است. این یک نمونه ناآگاهانه‌ی یادگیری است. مقاله‌ی مرتبط: آیا زندگی ما واقعی است؟ (بخش اول)
در یادگیری مهارت‌ها نیز، شما تماشاگری ناتوان هستید. دو سکه را در دو دستتان به‌گونه‌ای متقاطع پرتاب کنید که هر دست سکه‌ای که از دست دیگر پرتاب شد را بگیرد. اگر چند بار این کار را بدون تمرکز خاصی انجام دهید پی می‌برید که به مرور در انجام این کار ورزیده شده‌اید و ناآگاهانه در حال کسب این مهارت هستید. الگوی نسبتا پیچیده‌ی تکنیکی برای پیانو را با یک دست تمرین کنید. چند بار انجام دهید و کم‌کم انجام آن با سرعت بالا برایتان ساده‌تر می‌شود. آگاهی تنها شما را به سوی کاری راهنمایی می‌کند و هدفی که قصد دارید به آن برسید را به شما نشان می‌دهد، اما در ادامه به گوشه‌ای می‌رود و شما خودبه‌خود حرکت می‌کنید.
در شرطی‌شدن کلاسیک جانور یادمی‌گیرد که بین یک محرک بی‌اثر، با یک پاداش یا تنبیه کردن ارتباط برقرار کند. در پدیده‌ی شرطی شدن کلاسیک، یادگیری کاملا بدون آگاهی انجام می‌شود. این موضوع حتی در مورد ورزش نیز صادق است. اغلب مربیان ورزشی توصیه می‌کنند به حرکتی که انجام می‌دهید فکر نکنید؛ آن‌ها از همین موضوع برای آموزش استفاده می‌کنند. تیراندازان بهتر است به‌جای تمرکز روی کار خود، خود را رها کنند و تیر و کمان را به مثابه عضوی از بدن خودشان بپذیرند. به‌جای تمرکز روی کشیدن کمان و رها کردن آن، بهتر است اجازه دهند تیر خودش را رها کند. آگاهی تنها برای یادگیری اصول اولیه‌ی پرتاب برایشان کارساز بوده است. پیدا کردن یک هدف و تلاش برای رسیدن به آن نیز گاهی بدون آگاهی اتفاق می‌افتد. اغلب مربیان ورزشی توصیه می‌کنند به حرکتی که انجام می‌دهید فکر نکنید
معمولا آگاهی تنها نقشی برای آماده‌سازی مسئله بازی می‌کند. از یک فرد بخواهید هر کلمه‌ای که به ذهنش می‌رسد را بگوید. کلماتی که او می‌گوید را بدون مطلع کردن او گروه‌بندی کنید و مثلا هنگام شنیدن «اسم‌ها»، لبخند بزنید یا به‌گونه‌ای او را تأیید کنید. پس از مدتی مشاهده می‌کنید تعداد اسم‌هایی که او می‌گوید بیشتر می‌شود؛ البته او از چیزی که در حال یادگرفتن است ناآگاه است. او ناآگاهانه هدفی را یافته است و ناآگاهانه نیز تلاش می‌کند به آن برسد. حتی آموزش علوم انتزاعی نیز بدین گونه است. شما با آگاهی یک قضیه‌ی ریاضی را دریافت می‌کنید؛ اما هضم کامل آن به کمک تمرین‌های مستمر و ناآگاهانه صورت می‌گیرد. مسلما این عنوان ما را عصبانی می‌کند. مگر می‌شود آگاهی برای تفکر لازم نباشد؟ مگر تفکر از دل آگاهی زاده نمی‌شود؟ اما اجازه دهید کمی با آهستگی موضوع را باز کنیم. آزمایشی ساده را در نظر بگیرید، دو شی نابرابر مانند قلم یا مداد یا دو لیوان دارای مقدار آبی نابرابر بردارید و با چشمان باز و تمرکزی فراوان هر کدام را با یکی از دستانتان بلند کنید. کدام یک سنگین‌تر است؟ شما از فشار هر یک بر انگشتانتان، برآمدگی در کناره‌ی هر کدام و به کلی به احساستان از دو چیز آگاهی دارید. مقاله‌ی مرتبط: شناسایی نورون مرتبط با احساس خودآگاهی در مغز انسان
اما چطور است که قضاوت سنگینی آن‌ها خیی راحت و بدون آگاهی، بدون تمرکز، از درون ذهنتان به نرمی بالا می‌آید و خود را نشان می‌دهد؟ این فرایند ساده که اگر بتوانیم آن را اندیشیدن بنامیم، کاملا ناآگاهانه انجام شد. به نظر می‌رسد به محض ورود هدفی به ذهنمان، اندیشه‌ی خودکار دست به کار می‌شود، اما نه آگاهانه. به‌عبارتی دیگر پیش از آن که بخواهیم بفهمیم اوضاع از چه قرار است و درباره‌ی چه چیزی می‌خواهیم بیاندیشیم، کار اندیشیدن را انجام داده‌ایم. تا بخواهیم آگاهی‌مان را به کار اندازیم، ذهنمان ناآگاهانه از ما پیشی گرفته است. جولیان جینز این فرایند را ساختارسازی نامیده است.
اندیشیدن تشکیل فایلی از تصاویر ذهنی مرتبط است، که ذهن آن را از دریای ناشناخته به کرانه‌های قابل رویت آگاهی ما می‌اندازد. ذهن ما ناخودآگاه ساختارهایی ابداع می‌کند، آن‌ها را روی موضوعی می‌چسباند و سپس نتیجه‌گیری می‌کند؛ در تمامی این مدت نیز وجود آگاهی غیر ضروری است. درواقع اگر آگاهی را وارد ماجرا کنیم، آگاهی مانند ناظمی بالای کار می‌ایستد و فرایند اندیشیدن را کمی کند می‌کند. آگاهی حتی از فرایند خردورزی و استدلال نیز بیرون است. اول بحث باید یک تمایز مهم را آشکار سازیم؛ خرد را نباید با منطق اشتباه گرفت. ما ساده‌ترین استدلال‌ها را ناآگاهانه انجام می‌دهیم
منطق به ما می‌گوید چگونه خردورزی کنیم؛ نسبت استدلال به منطق مانند نسبت تندرستی به پزشکی است یا مانند نسبت رفتار به اخلاق است. منطق دانش توجیه نتایجی است که به وسیله استدلال‌های طبیعی به آن‌ها می‌رسیم. دلیل اینکه به منطق نیازمندیم هم این است که استدلال بیش از هر چیزی آگاهانه نیست؛ چراکه باید منطقی برای خود داشته باشیم که آگاهی خیالش راحت باشد و استراحت کند؛ با منطق، ذهن خودش استدلال می‌کند و نیازی به وجود آگاهی ندارد. ما ساده‌ترین استدلال‌ها را ناآگاهانه انجام می‌دهیم. کتابمان را روی میز می‌گذاریم و اعتماد می‌کنیم که میز آن را نگه می‌دارد؛ چرا که همیشه اینطور بوده است. با خیال راحت در لبه‌ی استخر به درون آب شیرجه می‌زنیم؛ سوار هواپیما می‌شویم و غیره. این‌گونه استدلال‌ها که نتیجه‌گیری بر پایه‌ی تعمیمی از جزییات است، کاملا ناآگاهانه انجام می‌پذیرد. این‌گونه استدلال کردن توانایی مشترکی است در میان تمام مهره‌داران عالی و از ساختار دستگاه عصبی سرچشمه می‌‌گیرد، نه از ساختار آگاهی. استدلال‌های پیچیده‌تری نیز هستند که همچنان بدون آگاهی جریان دارند. مقاله‌ی مرتبط: طبق یافته‌های جدید پژوهشگران، هوشیاری مغز انسان را هدایت نمی‌کند
پیش می‌آید که نتایجی را در دست می‌یابیم ولی از توجیه آن‌ها ناتوانیم. استدلالی را در نظر بگیرید که درباره‌ی احساسات و شخصیت دیگران است؛ این‌گونه استدلال نیز ناآگاهانه است. حتی می‌توانیم این‌گونه استدلال‌ها را دنبال کنیم و به ریشه‌ی آن در دنیای تاریک ذهنمان برسیم؛ فروید در این زمینه حرف‌های زیادی گفته است. تاکید می‌کنیم که این نظر درباره‌ی بالاترین فرایندهای خردورزی و استدلال، آن هنگام که به دنیای انتزاعی نزدیک شود صادق نیست، چرا که در دنیای انتزاعی به قلب امپراطوری آگاهی وارد خواهیم شد.
برای انجام فرایندهای بسیار والا و انتزاعی باید از تمامی قابلیت‌های ذهنمان برای فضاسازی استفاده کنیم و آگاهی عنصری ضروری است. تصویر دانشمندی که از قیاس آگاهانه استفاده می‌‌کند خنده‌دار است؛ اما مگر می‌شود به‌طور مثال اینشتین بدون آگاهی به ایده‌ی نسبیت فکر کرده باشد؟ یا نیوتون بدون آگاهی به سوالی که نزدیک آن درخت سیب معروف از خود پرسید فکر کند؟ البته نکته‌ای نباید جا بماند؛ رسیدن به پاسخ سوالات حتی انتزاعی‌ترین آن‌ها، بدون آگاهی انجام می‌پذیرد. آیا امکان دارد اینشتین بدون آگاهی به ایده‌ی نسبیت فکر کرده باشد؟
گاوس که سال‌ها ناپیروزمندانه کوشید یک قضیه‌ی هندسی را ثابت کند، به زیبایی می‌نویسد که چگونه «معما مانند جرقه‌ی ناگهانی آذرخش، حل شد». پوانکاره می‌گوید که در سفر، هنگامی‌که قدم بر پله‌ی اتوبوس گذاشت، ایده‌ای به او الهام شد. حتی اینشتین در صبحی در حال بیدار شدن از خواب ایده‌ی نسبیت خاص به ذهن او خطور کرد. فیزیک‌دان معروفی در بریتانیا، زمانی به ولفگانگ کهلر گفت ما اغلب درباره‌ی سه B صحبت می‌کنیم، Bus (اتوبوس)، Bath (حمام)، Bed (رختخواب)، سه مکانی که کشفیات بزرگ در علوم در آن‌ها صورت می‌گیرد. به نظر می‌رسد در دانش‌های انتزاعی‌تر، گاهی فاصله گرفتن از روند آگاهانه‌ی خردورزی نیاز است که مسئله درون ذهن ناآگاهانه حل شود و به‌صورت ناگهانی جاری شود. آگاهی تقریبا بدین می‌ماند که مسئله برای اینکه حل شود باید فراموش شود. پس سه مرحله بنیادین برای یک اندیشه‌ی خلاق وجود دارد: مرحله‌ی زمینه‌ساز که در آن مسائل به‌طور آگاهانه مورد بررسی قرار می‌گیرند، سپس مرحله‌ی شکل‌گیری یا تکوین بدون تمرکز آگاهانه و در آخر مرحله‌ی توضیح که بعدا به وسیله‌ی منطق توجیه می‌شود. مرحله‌ی زمینه‌سازی ذاتا مرحله‌ی تدارک ساختارسازهایی پیچیده به همراه توجه آگاهانه به موضوعاتی است که قرار است ساختارسازها روی آن‌ها اعمال شوند. هوشیاری در انسان سطوح متفاوتی دارد اما زبان، فاکتور بسیار مهمی در این زمینه است که تفاوت میان انسان‌ها و حیوانات را رقم می‌زند. گراس تنها دانشمندی نیست که در این مورد نظر داده است. راجر پنروز (Roger Penrose)، فیزیک ریاضی‌دان دانشگاه آکسفورد اعتقاد دارد که اگر روزی یک نظریه‌ی همه چیز در فیزیک بتواند ارائه شود که قادر باشد همه‌ی پدیده‌های عالم را توجیه کند، قسمتی از آن نظریه باید هوشیاری را توجیه کند.
او همچنان بر این باور است که مکانیک کوانتوم، قوانینی که جهان را در ابعاد زیراتمی مطالعه می‌کنند، باید نقش مهمی در زمینه هوشیاری در انسان‌ها بازی کند. مدت زیادی از زمانی نگذشته است که همه فکر می‌کردند حرف زدن درباره‌ی هوشیاری بسیار انتزاعی، غیرعینی و دشوار خواهد بود. اما در سال‌های اخیر تبدیل به یکی از زمینه‌های بحث‌برانگیز در زیست‌شناسی شده است؛ دقیقا مثل نظریه‌ی ریسمان‌ها در فیزیک و موجودات ماورای زمینی در فضانوردی. حال که این موضوع از انحصار فیلسوفان و عارفان خارج شده است، توجهات زیادی از طرف دانشمندان در زمینه‌های مختلف را به خود جلب کرده است؛ هر کدام از این دانشمندان نظر خود را درباره‌ی ماهیت هوشیاری و اینکه چگونه رشد می‌کند، ارائه داده‌اند. در بسیاری از مذاهب هوشیاری افراد به روح آن‌ها نسبت داده می‌شود؛ این ایده که درون هر یک از ما عصاره‌ای غیرمادی وجود دارد که از دست مرگ هم نجات می‎یابد و دوباره متولد می‌شود. او است که به ما اجازه‌ی تفکر، احساس، یادآوردی و استدلال را می‌دهد. شخصیت، فردیت و انسانیت ما همگی به آن نسبت داده می‌شود. اگر روزی نظریه‌ی همه چیز ارائه شود، قسمتی از آن باید هوشیاری را توجیه کند
در قرن بیست‌و‌یکم اعمال یاد شده عموما به پردازش مغزی ما نسبت داده می‌شود؛ اما واقعا چگونه سیگنال‌هایی از مواد شیمیایی و الکتریکی بین میلیارد‌ها سلول مغزی به تفکر، احساسات و احساس کردن خود می‌انجامد؟ تقریبا همه با این نظر موافقند که قطعا ارتباط مهمی بین چیزی که در مغز می‌گذرد با هوشیاری وجود دارد. سؤال اصلی درباره‌ی نوع توضیحی است که ما ارائه می‌دهیم؛ ما به چیزی فراتر از ارتباط نیاز داریم. ما می‌خواهیم دلیل اینکه چگونه و چرا پردازش مغزی موجب ایجاد هوشیاری می‌شود، بدانیم؛ این موضوع، همان راز بزرگ است. آیا رنگ زردی که من می‌بینم دقیقا همان رنگ زردی است که شما می‌بینید؟ آیا دردی که من احساس می‌کنم همان دردی است که شما احساس می‌کنید؟ اینکه آگاهی انسان، ذهنی (Subjective) یا عینی (Objective) است، تا حد زیادی یک پرسش فلسفی به حساب می‌آید. ولی تعیین مرز بین خودآگاهی و عدم خودآگاهی آسان‌تر است. در پژوهش جدیدی که روی چگونگی تاثیر داروهای بیهوشی بر مغز انجام شده است، دانشمندان می‌گویند که تجربه‌ی ما از واقعیت، محصول تعادلی ظریف در ارتباطات بین نورون‌های عصبی در مغز است. اگر این ارتباطات بیشتر یا کمتر بودند، خودآگاهی از بین می‌رفت. عصب‌شناسی به نام ملانی بولی (Melanie Boly) از دانشگاه ویسکانسین مدیسون که البته در این پژوهش دخیل نبوده است می‌گوید: این پژوهشی خیلی خوبی است. نتیجه‌ای که به آن رسیده‌اند واقعا قانع‌کننده به نظر می‌رسد.
پژوهش‌های قبلی که روی مغز انجام شده بود، نشان می‌داد مغز باید همزمان داده‌ها را از حسگرهای مختلف بدن دریافت و پردازش کند تا آگاهی به‌وجود آید. برای مثال شناختی که از یک پرتقال به‌دست می‌آوریم، از مجموع داده‌های تصویری، بویایی، مزه‌ای، لمسی و تجربیات قبلی ما از این میوه به‌وجود می‌آید. مغز همه‌ی داده‌های ورودی از پنج حس بدن را گردهم می‌آورد و تجربه‌ی ذهنی و لحظه‌ای ما از این پدیده را می‌سازد. انزو تاگلیازوچی (Enzo Tagliazucchi) و همکارانش برای اینکه به‌دنبال نشانه‌هایی از خودآگاهی در مغز بگردند، از دارویی به نام پروپوفول که نوعی داروی بیهوشی است و در جراحی‌ها به کار می‌رود استفاده کردند. مقاله‌ی مرتبط: یک دیدگاه: خودآگاهی نتیجه‌ وجود آنتروپی و حرکت به‌سوی بی‌ نظمی در مغز انسان است
آن‌ها این دارو را به داوطلبان شرکت در آزمایش تزریق کردند و سپس آن‌ها را زیر دستگاه fMRI قرار دادند. این دستگاه می‌تواند جریان خون در مغز را به‌صورت تصویر نشان دهد. جریان خون نیز به نوبه‌ی خود می‌تواند فعالیت‌های الکتریکی نورون‌های داخل مغز را مشخص کند. گروه پژوهشی 12 داوطلب را در چهار حالت هوشیار، تحت تاثیر دارو و قبل از بیهوشی، در حالت اغما و سپس ریکاوری آزمایش کردند. نتیجه‌ی این آزمایش در ژورنال Royal Society Interface منتشر شد و نشان داد که فعالیت مغز در دو حالت هوشیاری و عدم هوشیاری کاملا متفاوت است. حمام، رختخواب و اتوبوس، سه مکانی هستند که کشفیات بزرگ در علوم در آن‌ها صورت می‌گیرد
به هنگام هوشیاری کامل، مغز شرکت‌کنندگان فعالیت دائمی داشت و دستگاه fMRI نشان داد که وقتی مغز جریان خودآگاهی لحظه به لحظه را می‌سازد، تعداد زیادی شبکه‌‌ی ارتباطی‌ بین نورون‌ها فعال می‌شود. وقتی داروی پروپوفول به بدن آن‌ها وارد شد، ارتباطات شبکه‌های مغز کاهش یافت. نتایج نشان داد که در مغز یک سطح بهینه‌ی ارتباطات بین نورون‌ها وجود دارد که بیشترین مسیرهای ممکن بین نورون‌ها را می‌سازد. اگر هر نورون را بتوانیم یک گره در شبکه بدانیم، هوشیاری ممکن است نتیجه‌ی ارتباط حداکثری نورون‌ها در این شبکه باشد. ولی شبکه‌هایی که بیشترین نظم ممکن را دارند، لزوما بیشترین میزان فعالیت عصبی را ندارند. یعنی اگر ارتباطات از حدی بیشتر بود، این سطح از خودآگاهی وجود نداشت. اگر هر یک نورون عصبی مستقیما به نورونی دیگر وصل بود، مغز خیلی همگن می‌شد و یک سیگنال از سیگنال بعدی غیر قابل تشخیص بود؛ همه‌ی آن‌ها با هم فعال یا غیرفعال می‌شدند. در عوض خودآگاهی ممکن است بر اثر نوعی تعادل خیلی ظریف به‌وجود آمده باشد که باعث می‌شود مغز بتواند بیشترین تعداد مسیرهای ارتباطی بین نورونی برای به‌وجود آوردن معنا را انتخاب کند. پژوهشگران این نقطه‌ی تعادل را « نقطه‌ی بحرانی » می‌نامند. تاگلیازوچی می‌گوید: مثل این است که خودروهایی در حال رفت‌و‌آمد در خیابان باشند. اگر همه‌ی خودروها همیشه به یک صورت حرکت کنند و همیشه از نقطه‌ی A به نقطه‌ی B بروند، در آخر روز شما نمی‌توانید به خوبی شهر را درک کنید. ولی اگر آن‌ها به هر نقطه‌ی شهر که می‌توان رفت، بروند شما با دیدن آن‌ها به نقشه‌ای دست می‌یابید که خیلی شبیه به نقشه‌ی واقعی شهر است. در نقطه‌ی بحرانی، خودروها خیابان‌های شهر را به‌صورت بهینه می‌پیمایند. بااین‌حال آن‌چه باعث می‌شود مغز بین حالت‌های آگاه و ناآگاه حرکت کند هنوز مشخص نیست. به‌گفته‌ی بویل اگر در نقطه‌ی بحرانی باشید، در مغز شما حسابی هرج‌و‌مرج است. اگر دور از آن باشید، خیلی همگن و پایدار است. این پایداری می‌تواند نشان دهد چرا در آوردن افراد از حالت کما این قدر مشکل است. تاگلیازوچی امیدوار است با فهمیدن اینکه کجا این نقطه‌ی بحرانی دروغ می‌گوید و اینکه چگونه باقی می‌ماند، بتوانند راحت‌تر بیمارانی که به اغما رفته‌اند را هوشیار کنند. مسئله‌های آسان و دشوار
دیوید چالمرز ( David Chalmers ) برای نخستین بار مسئله‌ی آگاهی را به دو مسئله‌ی دشوار و مسئله‌ی آسان تفکیک کرد. او در مقاله‌ی « رویارویی با مسئله‌ی آگاهی » قصد دارد تا دشوارترین بخش از مسئله‌ی آگاهی را بیابد؛ برخی از مسائل آگاهی یا با پیشرفت‌های اخیر علمی حل شده‌اند یا دست‌کم در مقام نظر مانعی برای حل‌شان وجود ندارد. معیار کلی برای تشخیص مسائل آسان و دشوار این است: مسائل آسان مسائلی هستند که به‌راحتی با روش‌های رایج علوم شناختی (مانند توضیح محاسباتی یا عصب‌شناختی ) قابل حل‌اند، اما مسئله‌ی دشوار مسئله‌ای است که ظاهرا دربرابر این روش‌های مرسوم مقاومت می‌کند. چالمرز پدیده‌های زیر را در بخش مسائل آسان آگاهی به حساب می‌آورد: توانایی تشخیص، طبقه‌بندی و واکنش به محرک‌های محیطی دسترسی یک دستگاه شناختی به اطلاعات گزارش‌پذیری حالات ذهنی توانایی یک دستگاه برای دسترسی به حالات درونی خودش متمرکز کردن توجه کنترل هشیارانه‌ی رفتار تفاوت میان خواب و بیداری همه‌ی این پدیده‌ها با مفهوم آگاهی مرتبط‌اند. گاهی یک حالت ذهنی را به این خاطر آگاه می‌نامیم که دسترسی درونی به آن ممکن است یا می‌توانیم از آن گزارش دهیم. گاهی به این دلیل که یک دستگاه می‌تواند بر اطلاعات دریافتی از محیط، واکنشی از خود نشان دهد یا به آن اطلاعات توجه کند یا از آن اطلاعات برای کنترل رفتار استفاده کند، آن دستگاه را آگاه می‌دانیم و گاهی یک موجود را در حال بیداری آگاه می‌نامیم؛ پس آگاهی با همه‌ی این مفاهیم مرتبط است. با وجود این، درباره‌ی توضیح علمی این پدیده‌ها مشکلی وجود ندارد همه‌ی آن‌ها را می‌توان به‌صورت محاسباتی یا عصب‌شناختی توضیح داد برای مثال، برای توضیح گزارش‌پذیری حالات ذهنی همین اندازه کافی است که سازوکار دریافت اطلاعات مربوط‌به حالات درونی و عرضه‌ی آن برای گزارش زبانی را مشخص کنیم یا برای توضیح خواب و بیداری، توضیح عصب-فیزیولوژیک از فرایندی که منشا رفتارهای متقابل اندام‌واره در این دو حالت است، کفایت می‌کند. مقاله‌ی مرتبط: نگاه یک دانشمند: تفسیر عصبی خودآگاهی در مغز انسان
اگر آگاهی فقط همین پدیده‌ها بود، هیچ مشکلی در توضیح آن نداشتیم. درست است که در حال حاضر توضیح کاملی از این پدیده‌ها نداریم و شاید توضیح کامل برخی از آن‌ها یکی دو قرن طول بکشد، اما می‌دانیم که چگونه باید آن‌ها را توضیح دهیم. به همین خاطر این مسائل را «مسائل آسان» می‌نامیم. چالمرز مسئله‌ی دشوار آگاهی را مسئله‌ی « تجربه » می‌نامد. به نظر او، وقتی فکر یا ادراک می‌کنیم، اطلاعاتی در ما پردازش می‌شوند، اما فکر یا ادراک به همین مقدار محدود نیست، بلکه علاوه‌بر آن، از یک جنبه‌ی ذهنی هم برخوردار است؛ به تعبیر نیگل (Nagel) کیفیت خاصی برای آگاه بودن وجود دارد. این جنبه‌ی ذهنی یا کیفی همان تجربه‌ است؛ همان چیزی که احساس می‌شود مانند رنگی که از شیئی در تجربه‌ی بصری احساس می‌کنیم، بویی که از شیئی در تجربه‌ی بویایی احساس می‌کنیم.
این احساسات بسیار متفاوت‌اند؛ برخی از آن‌ها کاملا ذهنی‌اند مانند صورت‌های خیالی و برخی جسمی‌اند مانند درد و لذت‌های جسمانی. جهت اشتراک همه‌ی این حالات این است که قرار داشتن در هر یک از این حالات، کیفیت یا احساس خاصی به همراه دارد. مسئله‌ی دشوار آگاهی این است که اگر تجربه پایه‌های فیزیکی داشته باشد، چگونه و چرا از این امور فیزیکی که به‌کلی ناآگاهانه‌اند، به وجود می‌آید؟ چرا فرایندهای فیزیکی موجب پیدایش یک حیات درونی کاملا پیچیده و غنی می‌شوند؟ ارتباط مفهومی میان فرایندهای عصبی و آگاهی پدیداری چیست؟ این همان مسئله‌ای است که در متون فلسفه‌ی ذهن «شکاف توضیحی» نامیده می‌شود که در این جمله‌ی معروف هاکسلی (Huxley) به آن اشاره شده‌ است: چگونگی ظهور چیز چشمگیری مثل حالت آگاهی در نتیجه‌ی انگیزش بافت‌های عصبی درست به اندازه‌ی ظهور غول از مالش چراغ علاءالدین توضیح‌ناپذیر است. خودآگاهی ( consciousness ) درواقع هر چیزی است که شما تجربه می‌کنید. نجوایی که در سر شما شنیده می‌شود، مزه‌ی شیرین شکلات خامه‌ای، دندان دردی که کلافه‌تان کرده است، علاقه شدید شما به فرزندانتان و دانستن این حقیقت تلخ که روزی تمام این احساسات از بین می‌روند. منشا و طبیعت این تجربه‌ها که گاهی به‌عنوان یک کوالیا یا کیفیات ذهنی ( qualia ) مطرح می‌شود از دوران باستان تاکنون معما بوده است. بسیاری از فیلسوفان مدرن که به تحلیل ذهن می‌پردازند، شاید برجسته‌ترین آن‌ها دنیل دنت (Daniel Dennett) باشد، ماهیت خودآگاهی را مانند یک توهین غیرقابل تحمل به باورهایشان می‌دانند. فهم ساختارها و مکانیسم‌های به‌هم‌پیوسته‌ی نورونی برای درک هر نوع تجربه‌ای از خودآگاهی کافی است
باور به کوالیا دنیا را دنیایی بی‌معنا و پوچ می‌داند و آن را یک توهم تعریف می‌کند. به این ترتیب، آن‌ها یا وجود کوالیا را رد می‌کنند یا استدلال‌هایی بیان می‌کنند که به هیچ وجه نمی‌توان آن‌ها را به‌صورت علمی بررسی کرد. اگر این ادعاها درست باشد، این مقاله خیلی کوتاه خواهد شد. همه‌ی آن چیزی که من باید توضیح دهم این است که چرا شما، من و همه‌ی افراد دیگر متقاعد شده‌ایم و بر این باوریم که همیشه احساساتمان را داریم. اگر دندان من آبسه کرده باشد، یک برهان پیچیده که بتواند من را قانع کند که درد یک توهم است و حقیقت ندارد نمی‌تواند درد من را کاهش دهد. به‌عنوان کسی که علاقه خیلی کمی به این استدلال‌های نامیدکننده درباره مشکلات ذهن و بدن دارم باید خودم دست به کار شوم و به‌دنبال پاسخ این سوالات بروم. اکثر پژوهشگران خودآگاهی را به‌عنوان یک چیزی معین پذیرفته‌اند و به‌دنبال درک ارتباط آن با جهان عینی هستند که توسط علم توصیف شده است. بیش از 25 سال پیش فرانسیس کریک (Francis Crick) و من تصمیم گرفتیم بحث‌های فلسفی را در مورد خودآگاهی کنار بگذاریم (که حداقل از زمان ارسطو دانشمندان به آن مشغول بودند) و به‌جای آن به‌دنبال ردپای فیزیکی آن باشیم. چه چیز شگفت‌انگیزی درباره ماهیت مغز وجود دارد که باعث خودآگاهی می‌شود؟ هنگامی که ما بتوانیم این موضوع را درک کنیم، امید است که بتوانیم به حل مسئله‌ی اساسی‌تر نزدیک شویم. ما به‌طور خاص به‌دنبال همبستگی نورونی در خودآگاهی (NCC) هستیم. به بیان دیگر ما به‌دنبال حداقل مکانیسم‌ها و ساختارهای نورونی به هم‌پیوسته‌ای هستیم که برای درک هر نوع تجربه‌ی خاص از خودآگاهی کافی است. برای مثال چه اتفاقی در مغز شما باید رخ بدهد تا شما تجربه دندان درد را داشته باشید و آن را درک کنید؟ آیا باید بعضی سلول‌های عصبی با فرکانسی خاص و جادویی نوسان الکتریکی داشته باشند تا این درک انجام شود؟ آیا باید چیز خاصی مثل نورون‌های خودآگاهی وجود داشته باشند و در آن لحظه فعال شوند؟ این سلول‌ها در کدام قسمت مغز قرار دارند؟ همبستگی نورونی در خودآگاهی
زمانی‌که NCC را تعریف میکنیم، عبارت «حداقل» بسیار مهم است. مغز نیز می‌تواند به‌عنوان یک NCC مطرح شود، درنتیجه مغز در همه حال مشغول به‌وجود آوردن تجارب متفاوت است. اما جایگاه خودآگاهی می‌تواند فراتر از این محدوده باشد. نگاهی به طناب نخاعی بیندازید. لوله‌ای انعطاف‌پذیر از بافت عصبی با تقریبا 45 سانتی‌‌متر طول در درون ستون فقرات و با حدود یک میلیارد سلول عصبی. اگر طناب نخاعی به وسیله‌ی ضربه به ناحیه‌ی گردن به‌طور کامل قطع شود، قربانیان در پاها، بازو و کمر به بالا فلج می‌شوند، قادر به کنترل روده و مثانه خود نیستند و احساسی نسبت به بدن خود نخواهد داشت. بااین‌حال یک فرد با فلج چهار اندام‌ها ( Tetraplegia ) هم می‌تواند تجربه‌های گوناگون خود را در زندگی ادامه دهد. آن‌ها می‌توانند ببینند، بشنوند، بو کنند، احساس کنند و احساسات خود را به همان اندازه که پیش از آن حادثه به یاد می‌آوردند به یاد آورند. مخچه را که در قسمت پایینی پشت سر قرار دارد در نظر بگیرید. یکی از قدیمی‌ترین مدارهای مغز در دوره تکامل است، که در کنترل حرکتی، وضعیت ایستادن و راه رفتن و اجرای روان توالی‌های پیچیده در تحرکات موتور حرکتی ( Motor Skills ) دخیل است. اگر فردی بدون مخچه متولد شود تاثیری بر تجربه‌ی خودآگاهی فرد نمی‌گذارد
نواختن پیانو، تایپ کردن، رقص روی یخ یا صخره‌نوردی، همه فعالیت‌هایی هستند که در آن‌ها مخچه دخیل است. این قسمت دارای شگفت‌انگیزترین نورون‌های مغز است که یاخته‌های پورکینیه ( Purkinje cells ) نام دارند و مانند یک مرجان دریایی دارای شاخه‌هایی هستند که دینامیک الکتریکی پیچیده‌ای دارند. همینطور مخچه دارای بیشترین تعداد نورون‌ها، حدود 69 میلیارد است (بیشتر آن‌ها سلول‌های گرانولی ستاره‌ای شکل هستند). اگر بخشی از مخچه توسط سکته مغزی یا چاقوی جراح از بین برود، چه اتفاقی برای خودآگاهی می‌افتد؟ بیمارانی که دارای اختلالات مخچه‌ای هستند از بعضی نقائص می‌نالند، مثلا نواختن درست و روان پیانو یا تایپ کردن روان با کیبورد اما هیچ وقت در مورد از دست دادن جنبه‌ای از خودآگاهی خود شکایتی نمی‌کنند. آن‌ها به خوبی می‌شنوند، می‌بینند، احساس می‌کنند، حسشان نسبت به خود را حفظ می‌کنند، رویدادهای گذشته را به یاد می‌آورند و همچنان قابلیت برنامه‌ریزی برای آینده را دارند. حتی اگر فردی بدون مخچه متولد شود تاثیری بر تجربه خودآگاهی فرد نمی‌گذارد. تمام این دستگاه وسیع مخچه‌ای ربطی به کسب تجارب ذهنی ندارد. چرا؟ نکات مهمی در مدار آن وجود دارد، که بسیار یکدست و موازی هستند (مانند باتری‌هایی به‌صورت موازی متصل می‌شوند). مقاله‌ی مرتبط: کشف الگوهای مغزی مرتبط با خودآگاهی
مخچه تقریبا به‌طور انحصاری یک مدار تغذیه مستقیم است؛ مجموعه‌ای از نورون‌ها، نورون‌های بعدی را تغذیه می‌کنند، که به نوبه‌ی خود مجموعه دوم بر مجموعه‌ی سوم تاثیر می‌گذارد. هیچ حلقه‌های بازخورد (Feedback loop) پیچیده‌ای وجود ندارد که با حرکت فعالیت الکتریکی عقب و جلو منجر به ایجاد نوسان‌های مجدد در مدار شود. (باتوجه‌به زمان مورد نیاز برای تکمیل ادراک آگاهانه، اکثر نظریه‌پردازان نتیجه می‌گیرند که این پردازش باید شامل حلقه‌های بازخوردی در مدارهای مغزی باشد). همچنین، مخچه عملا به بیش از صدها ماژول محاسباتی مستقل تقسیم می‌شود. هر یک از آن‌ها به‌طور موازی با ورودی‌ها و خروجی جداگانه و غیرهمپوشان کار می‌کنند و حرکات موتورهای مختلف یا سیستم‌های شناختی را کنترل می‌کنند. آن‌ها به‌ندرت با هم تعامل می‌کنند، ویژگی دیگری که برای خودآگاهی ضروری است. جایگاه خودآگاهی
درس مهمی که از نخاع و مخچه می‌آموزیم این است که خودآگاهی تنها زمانی‌که هر بافت عصبی تحریک شود، ظاهر نمی‌شود؛ چیزهای بیشتری مورد نیاز است. این عامل اضافی در ماده‌ی خاکستری مغز یافت می‌شود که قشر مغزی، سطح بیرونی مغز را تشکیل می‌دهد. ما می‌توانیم جایگاه خودآگاهی را حتی بیشتر محدود کنیم. به‌عنوان مثال، آزمایش‌هایی که در آن محرک‌های متفاوتی به دو چشم چپ و راست وارد شوند. تصور کنید یک تصویر از دونالد ترامپ فقط برای چشم چپ و یک تصویر از هیلاری کلینتون فقط برای چشم راست شما قابل مشاهده باشد. پردازش‌هایی که در ناحیه‌ی داغ خلفی انجام می‌گیرند در ادراک آگاهانه نقش دارند
می‌توانیم تصور کنیم که شما ممکن است تصویر مخلوطی از برهم‌نهی عجیب و غریب ترامپ و کلینتون را مشاهده کنید ولی درواقع شما ترامپ را برای چند ثانیه خواهید دید، پس از آن او ناپدید خواهد شد و کلینتون ظاهر خواهد شد، پس از آن او نیز می‌رود و ترامپ دوباره ظاهر خواهد شد. این دو تصویر در یک چرخش بی‌پایان عوض می‌شوند. به همین خاطر است که دانشمندان علوم اعصاب به این پدیده رقابت دوچشمی ( binocular rivalry ) می‌گویند. چون مغز شما یک ورودی مبهم دریافت می‌کند، نمی‌‌تواند تصمیم بگیرد آیا ترامپ است، یا کلینتون؟ اگر به‌طور همزمان، شما در داخل یک اسکنر مغناطیسی که فعالیت مغز را ثبت می‌کند، دروغ بگویید، آزمایشگران متوجه خواهند شد که مجموعه گسترده‌ای از مناطق قشری مغز، که به‌عنوان منطقه داغ خلفی (posterior hot zone) شناخته شده است، فعال می‌شوند. مقاله‌ی مرتبط: آگاهی شاید ناشی از وجود آنتروپی در جهان باشد
این قسمت، بخش‌هایی از قشرهای آهیانه‌ای، پس‌سری و گیجگاهی در بخش عقبی قشری را شامل می‌شود و نقش بسیار مهمی را در ردیابی چیزهایی که می‌بینیم بازی می‌کند. جالب اینجا است که قشر بصری اولیه که اطلاعات را از چشم دریافت می‌کند، آن چیزی را که سوژه می‌بیند، مشخص نمی‌کند. چنین سلسله مراتب کاری مشابهی نیز در شنوایی و حس پیکری وجود دارد؛ قشر شنوایی اولیه و قشر حس پیکری اولیه مستقیما مشارکتی در درک محتوای تجربیات به‌دست‌آمده از شنوایی و حس پیکری ندارند. اما در عوض مراحل بعدی پردازش که در ناحیه داغ خلفی انجام می‌گیرند در این ادراک آگاهانه نقش دارند (از جمله درک تصویر ترامپ و کلینتون در مثال بالا). شواهد بالینی
روشنگر بیشتر این مسئله، شواهد علمی از دو منبع بالینی هستند؛ تحریک الکتریکی بافت قشری و مطالعه‌ی بیماران پس از دست دادن مناطق خاص مغزی ناشی از آسیب یا بیماری. قبل از برداشتن تومور مغزی یا محل تشنج صرعی بیمار، برای مثال در عمل جراحی مغز و اعصاب، نقشه‌ی فعالیتی نواحی قشری نزدیک به محل ضایعه توسط تحریک مستقیم با الکترودها ترسیم می‌شود. تحریک ناحیه داغ خلفی موجب وقوع احساسات متنوعی می‌شود. این احساسات می‌تواند از قبیل چشمک زدن نور، دیدن اشکال هندسی، اعوجاج چهره‌ها، توهم شنوایی یا بصری، احساس آشنایی یا غیرواقعی بودن، تمایل به حرکت اندام خاص و غیره باشد. خودآگاهی یا خودشناسی در روانشناسی، یکی از مهارت‌های دهگانه‌ی زندگی است
تحریک قشر جلوتر مغزی موضوع متفاوتی است؛ به‌طور کلی تجربه‌ی مستقیمی را ایجاد نمی‌کند. منبع دوم بینش به دست آمده از بیماران مغز و اعصاب است که از نیمه اول قرن بیستم شکل گرفت. جراحان گاهی اوقات مجبور می‌شدند کمربند بزرگی از قشر پیش-پیشانی را برای حذف تومورها یا برای مقابله با تشنج‌های صرعی بردارند. چیزی که قابل‌توجه است این است که چگونه این بیماران غیرعادی ظاهر می‌شدند؟ از دست دادن بخشی از لوب پیشانی اثرات مخرب خاصی داشت. بیماران، اختلالاتی مانند عدم مهار احساسات یا اقدامات نامناسب، اختلال در اعمال حرکتی، تکرار غیرقابل کنترل اعمال و کلمات خاص را از خود نشان می‌دهند. اگرچه، پس از انجام این عمل جراحی، بدون هیچ شواهدی مبنی بر اینکه حذف وسیع بافت پیشانی به‌طور قابل توجهی بر تجربه‌ی آگاهانه آن فرد تاثیر گذار باشد، شخصیت و IQ آن‌ها بهبود می‌یافت و آن‌ها برای سال‌های طولانی زندگی می‌کردند. برعکس، حذف مناطق حتی کوچکی از کورتکس خلفی، جایی که منطقه داغ در آن قرار دارد، می‌تواند منجر به از دست رفتن کل انواع محتوای آگاهانه شود که در این صورت بیماران قادر به تشخیص چهره یا دیدن حرکات، رنگ یا مکان نخواهند بود. بنابراین به نظر می‌رسد که مناظر، صداها و سایر احساسات زندگی، طوری که تجربه می‌کنیم، توسط مناطق درون قشر خلفی ایجاد می‌شوند. تا آنجا که می‌توان گفت، تقریبا تمام تجربیات آگاهانه، منشاشان آنجا است. اختلاف اساسی بین این مناطق خلفی با بیشتر قشر پیش-پیشانی چیست که به‌طور مستقیم در محتوای ذهنی و انتزاعی مشارکت ندارند؟ حقیقت این است که هنوز نمی‌دانیم. یافته‌های اخیر نشان می‌دهد که دانشمندان علوم اعصاب ممکن است به دانستن آن نزدیک‌تر شده باشند. خودآگاهی یا خودشناسی، در علم روانشناسی از اهمیت زیادی بر خوردار است تا آنجا که به‌عنوان یکی از مهم‌ترین مهارت‌های ده‌گانه‌ی زندگی و با عنوان خودآگاهی مطرح شده است. اما بهتر است اول بدانیم که مهارت خودآگاهی دقیقا یعنی چه؟ سیستم روان نیز مانند جسم یک سری قوانین خاص دارد.
سیستم روان طبق یک اصولی کار می‌کند و همانند سیستم دفاعی بدن، روان نیز برای خود مکانیسم‌های دفاعی دارد. معمولا وقتی که تحت فشار هستیم یا اضطراب را تجربه می‌کنیم مکانیسم‌های دفاعی فعال می‌شوند. خودآگاهی یعنی اینکه اول سیستم روانی و قواعد آن را بشناسیم. بدانیم که روان ما تحت چه سیستم و قوانینی کار می‌کند و چگونه اتفاق‌های پیرامون را پردازش می‌کند و به آن‌ها واکنش نشان می‌دهد. بعد از شناخت این موارد ببینیم که سیستم روانی ما به چه صورت است و طبق چه قواعدی کار می‌کند و مکانیسم‌های دفاعی ما کدام‌ها هستند؟ چقدر از آن‌ها سالم هستند و چقدر ناسالم؟ اما برای شناخت سیستم روان و قواعد آن از کجا باید شروع کنیم؟ نتایج این پژوهش در ژورنال نیچر منتشر شده است. مراحل خودآگاهی
در علم روانشناسی به انسان از رویکردهای مختلف نگاه شده است. تعدادی از روانشناسان انسان را از دید روانکای نگاه کرده‌اند و عده‌ای دیگر از رویکرد رفتاری. گروهی به انسان نگاه بین فردی داشته‌اند و او را باتوجه‌به روابط بین فردی‌اش تحلیل کرده‌اند. یکی از رویکردهای روان‌درمانی عصر حاضر، رفتار درمانی شناختی ( CBT ) است. در رفتار درمانی شناختی، اعتقاد بر این است که آنچه که باعث واکنش ما انسان‌ها به اتفاقات پیرامون خود می‌شود، صرفا خود اتفاق نیست بلکه تعبیر و تفسیری است که ما از آن اتفاق داریم. مقاله‌ی مرتبط: آگاهی شاید حالتی ناشناخته از ماده باشد
مثلا فرض کنید که کارمندی در جریان تعدیل نیرو، شغل خود را از دست می‌دهد، از دست دادن شغل طبیعتا اتفاق غم‌انگیز و مضطرب‌کننده‌ای است اما این شخص افکار گوناگونی می‌تواند داشته باشد مثلاً اگر فکر کند که من توانمندی‌های زیادی دارم و می‌توانم در جاهای مختلف درخواست کار بدهم واکنش هیجانی که به این ماجرا نشان می‌دهد قابل کنترل‌تر از حالتی است که با خود فکر کند من دیگر هیچ شانسی برای موفقیت ندارم و برای همیشه بیکار می‌مانم. به همین دلیل در این حالت اضطراب بیشتری را تجربه می‌کند. پس سیستم روان ما طوری است که در واکنش به موقعیت‌های مختلف افکار مختلفی تولید می‌کند و ما بسته به این نوع افکار، هیجان‌های مختلفی را با شدت و ضعف مختلف تجربه می‌کنیم. اما این افکار از کجا می‌آیند؟ چرا بعضی از انسان‌ها افکار مثبت دارند و بعضی همیشه تفکر منفی؟ در ادامه این موضوع خواهیم پرداخت. دیدگاه شناختی رفتاری
در دیدگاه شناختی رفتاری، ذهن انسان را همانند یک کامپیوتر در نظر می‌گیرند. همانطورکه به کامپیوتر یک سری اطلاعات داده می‌شود، به ذهن ما نیز اطلاعاتی از دنیای پیرامون وارد می‌شود. کامپیوتر، داده‌های واردشده را پردازش می‌کند و درنهایت یک خروجی دارد. ذهن انسان نیز اطلاعاتی را که به آن وارد می‌شود پردازش می‌کند و درنهایت خروجی آن، همان رفتار و واکنش‌های ما به اتفاقات پیرامون است. پردازش اطلاعات در ذهن، توسط یک سری قواعد خاص اتفاق می‌افتد (می‌شود ذهن را مثل یک منشور نیز در نظر گرفت). به منشور یک نور واحد وارد می‌شود ولی پس از عبور از آن ما رنگ‌های مختلفی را می‌بینیم. در ذهن انسان‌ها هم اطلاعات واحدی وارد می‌شود ولی پردازش‌های متفاوتی طبق یه سری قواعد خاص اتفاق می‌افتد و درنهایت رفتارهای گوناگون را می‌بینیم. شکل‌گیری این قواعد به دوران کودکی بر می‌گردد. وقتی کودکی متولد می‌شود در اثر یک سری رویدادها که شامل تجربیات وی از ارتباطش با والدین، همسالان و دیگران است، به یک سری باور در مورد خودش می‌رسد. این باورها، باور بنیادین نام دارد و شامل افکار ما در مورد خودمان، دیگران و آینده است. چه چیز شگفت‌انگیزی درباره ماهیت مغز وجود دارد که باعث خودآگاهی می‌شود؟
مثلا فرض کنید کودکی با یک مشکل پزشکی به دنیا می‌آید و به علت این مشکل مراقبت افراطی از مادر خود دریافت می‌کند، هم زمان با بزرگ‌تر شدن، مادر به کودک اجازه فعالیت مستقل نمی‌دهد و وی فردی وابسته بار می‌آید. یکی از باورهایی که ممکن است در این کودک شکل بگیرد این است که من ناتوان هستم. یا مثلا کودکی که در دورانی از زندگی به وی بی‌توجهی شده است و این‌طور نتیجه‌گیری می‌کند که دنیا جای امنی نیست یا من دوست‌داشتنی نیستم. پس همه‌ی ما در اثر یک سری تجربیات تکرارشونده دوران کودکی خود، باورهای بنیادینی را تشکیل داده‌ایم. بعضی از این باورها مثبت هستند و بعضی منفی. این باورها برای ما شناخته شده نیستند ولی به علت اینکه باورهای منفی به‌طور ناهوشیارانه هیجان منفی تولید می‌کنند سیستم روان سعی در مقابله با آن‌ها دارد. یکی از این مکانیسم‌ها این است که برای کاهش بار روانی ناشی از این باور برای خودمان یک سری، شرط یا قانون درست کنیم. مثلا اینکه فردی باور بنیادینش این است که دوست داشتنی نیست برای مقابله با آن، این فرض را برای خود درست می‌کند که اگر خیلی درس بخوانم یا اگر سخت تلاش کنم و در همه‌ی کارها نفر اول باشم آنگاه دوست‌داشتنی خواهم بود. توجه داشته باشید که ما به باورهای بنیادین خود و این فرض‌ها آگاهی نداریم و سیستم روان به‌طور خودکار این کار را انجام می‌دهد. مشکل از آن جایی پیش می‌آید که این فرض‌ها همیشه درست از آب در نمی‌آیند مثلاً فردی که همیشه سخت تلاش می‌کرد تا بهترین نتیجه را بگیرد اما در یک موقعیت شکست می‌خورد و باور بنیادینش مبنی بر بی‌کفایتی فعال می‌شود، در این موقعیت معمولاً احساس شکست، افسردگی یا احساس حقارت می‌کند. البته شاید هر کسی در موقعیت شکست این احساسات را تجربه کند اما فردی که باور بر بی‌کفایت بودن خودش دارد واکنش افراطی نشان می‌دهد. انسان‌‌ها معمولاً به باورهای بنیادین خود دسترسی ندارند و همین‌طور از فرض‌های شرطی که برای خود نیز درست کرده‌اند بی‌اطلاع هستند ولی از یک سری افکار خودآیند و هیجان ناشی از آن، تا حدی اطلاع دارند. افکار خودآیند افکاری هستند که وقتی قواعد شرطی ما به‌درستی اجرا نشده‌اند و باور بنیادین ما فعال شده است به ذهن ما خطور می‌کنند. مثال فردی که در بالا زده شد را در نظر بگیرید افکار خودآیندی که این فرد ممکن است تجربه کند می‌تواند این باشد: من به دردنخور هستم و غیره. در اثر این فکر که از باور بنیادین، من دوست داشتنی نیستم، منشا گرفته است، فرد هیجان غم را تجربه می‌کند. به همین دلیل می‌گوییم افکار هیجانات را تولید می‌کنند.

http://www.javanannews.ir/fa/News/110760/آگاهی-یا-هوشیاری-ذهن؛-نگاهی-جامع-به-مفاهیم-و-نظریه‌ها-از-دید-فلسفه-و-علم
بستن   چاپ