آریا
جوان -
در نقش
دختر متوفی!
٥٨٨
٠
خراسان / شرکت در مراسم سوگواری برای همه ما دشواریها و مسئله خودش را دارد. مراسم سوگواری، آدابی دارد که همه سعی میکنیم آنها را رعایت کنیم. برای شرکت در هر مراسم، از پیش خودمان را آماده میکنیم چگونه با صاحب عزا روبهرو می شویم. اگر از دوستان و آشنایان نزدیک ما باشد یک جور برخورد میکنیم و اگر از آشنایان دور باشد جوری دیگر. «مرضیه اسدی» اما در متن زیر از حضوری متفاوت در یک مراسم سوگواری میگوید. مراسمی که او کاملا در آن یک غریبه بوده است اما باید نقش
دختر مرحومه را بازی می کرد. او به روایت خودش به طور تصادفی از خیابان رد میشده که کسی بهش پولی میدهد و ازش درخواست میکند در این مراسم نقش دختری را که به آلمان رفته است و ازش خبری نیست بازی کند. با هم بریدهای از این روایت را که در شماره 114 مجله کرگدن منتشر شده است میخوانیم.
رفتیم توی مسجد و من هر چه به خودم فشار آوردم، اشکم درنیامد؛ دریغ از یک قطره. بعد به بدبختیهایم فکر کردم. اوضاع کمی بهتر شد اما هنوز فاصله داشتم با شیوه مرسوم عزاداری یک مادرمُرده. بعد به مادرم فکر کردم، به رابطهمان. به این که چقدر دوریم از هم اما اگر یک روز بمیرد احتمالا من هم میمیرم یا حداقل امید به زندگی در من میمیرد. بعد خندهام گرفت از این تناقض. همان طور که اشکهایم را با آستین مانتوام پاک میکردم، از ذهنم گذشت اگر راستی من
دختر خانم قرهباغ بودم و همین الان از آلمان بازگشته بودم، شاید الان داشتم میزدم توی سر وصورت خودم و جیغ میکشیدم و غش میکردم و همه جمعیت ته دلشان خوشحال بودند از این که جایم نیستند و هنوز فرصت دارند دستپخت مادرشان را بخورند و راجع به بستن پوشک بچهشان از او بپرسند و نظرش را درباره رنگ موی جدیدشان بدانند. اما رفتارها به این دلیل نبود که من عاشق مادرم بودم یا آن آدمهایی که دورم را گرفته بودند، مادرشان را خیلی دوست داشتند. من مثل بیشتر آدمها مادرم را دوست دارم.
اما اگر همین حالا در حالی که دارم میبوسمش یا ظرافهای تلنبار شده توی سینک ظرفشویی آشپزخانهاش را میشویم یا به درد دلهایش گوش میدهم، سکته کند و بمیرد، راحتتر با مرگش کنار میآیم تا وقتی که مثلا سالهاست از او خبری نگرفتهام یا در را کوبیدهام و از خانه بیرون زده ام یا وسط یک بحث پرتنش میانمان قلب مادرم گرفته و مرده. یا نه در هر حالتی خنثی، بدون هیچ نیت خبیثانهای، لپتاپم را بغلم کردهام و هندزفری در گوشم گذاشتهام و دارم فیلم مورد علاقهام را میبینم و توی اتاق کناری، مادرم دارد با تهمانده جانش صدایم میزند تا بروم سراغش و اورژانس خبر کنم. و من نمیشنوم و او میمیرد. در این حالت هم قطعا احساس گناه یقهام را میگیرد اما نه به اندازه حالت دوم.
هنوز هم نمیدانم این کار را به دلیل خودم کردم یا مادرم یا خانم قره باغ یا شوهرش. اما هنوز گاهی وسط حرفهای مادرم به جواب پیامی که توی تلگرام رسیده، فکر میکنم و گاهی فیلم مورد علاقهام را با هندزفری میبینم و به ظرفهای تلنبار شده توی سینک وقعی نمینهم! و گاهی میترسم آخرین تصویری که از خودمان در یادم بماند، شبیه به آخرین تصویر
دختر خانم قره باغ از مادرش باشد؛ آن قدر چرک و نخواستنی که حتی جرئت نکنم برای این فقدان بزرگ سوگواری کنم.