بزرگنمايي:
من هميشه ميدانستم که ميخواهم يک
نويسنده شوم، بخاطر همين وقتي از دانشگاه فارغالتحصيل شدم، آماده بودم که
کارم را شروع کنم. موفقيت يکشبه من آنطور که برنامهريزي شده بود پيش نرفت
و تقريباً يک دهه در تلاش براي چاپ شدن نوشتههايم بودم. بااينکه مطمئن
بودم که اين تجربه کاملاً طبيعي است ولي واقعيت ناراحتکننده روبهرويم
بود:
افراد ديگري بودند، که خيليهايشان را هم
ميشناختم، که بدون هيچ مشکلي پيشرفت کردند. هر روز خبر موفقيت فروش کتاب
يک زن را ميشنيدم. آيا اين زنها به اندازه من نگاه دقيقي به زندگي
داشتند؟ آيا به اندازه من بامزه، جذاب و متواضع بودند؟ نه نبودند! البته من
اصلاً نميدانم که اين زنها چطور آدمهايي بودند. فقط مي دانستم که از
آنها متنفرم.
اينطور بود که سالهاي شکنجهام شروع شد،
يادتان باشد که اين شکنجهها بخاطر اين نبود که اتفاق بدي برايم افتاده
بود. اينکه دست رد به سينهات بزنند مطمئناً درد جسماني به دنبال ندارد.
هيچکس هيچوقت امنيت من يا خانوادهام را به خطر نينداخت. درواقع، متن رد
شدن نوشتههايم حتي يکي دو جمله تحسينآميز هم در خودشان داشتند و برايم
آرزوي موفقيت هم ميکردند. دليل عصبانيت و ناراحتي من اتفاقات خوبي بود که
براي ديگران ميافتاد. من مطمئن بودم که باهوشتر، خوشگلتر و مستحقتر
براي موفقيت هستم. من سختکوش بودم و براي موفق شدن آمادگي بيشتري داشتم.
دلم ميخواست آنهايي که کتابهايشان چاپ ميشد را در دريا بيندازم تا غرق
شوند، دلم ميخواست آنها را شکنجه کنم.
خيلي حس زشتي است – اينکه از موفقيت کسي
ناراحت شويد – ولي آدمها اغلب زشت هستند. و مطمئن هستم که شما هم تا بحال
حس مشابهي را تجربه کردهايد. وقتي اين اتفاقها براي کساني غير از شما
ميافتد، حتي ممکن است ديوانه شويد: همسر پيدا کردن. نمره بالا گرفتن در
کلاس، قبول شدن درد انشگاه، داشتن والدين باحال، خوشهيکل بودن، گرفتن
ترفيع کاري، و …
شما هم از فکر کردن به اين چيزها خسته
شدهايد؟ خشمگين بودن نسبت به آدمها انرژي زيادي از آدم ميگيرد، مخصوصاً
اگر بدي در حق شما نکرده باشند. پس با اين احساسات چه بايد بکنيد؟ چطور
ميتوانيد يکي از آن آدمهاي بدبختي که مدام از وضعيت خودشان شکايت ميکنند
و به وضعيت ديگران حسادت ميکنند نباشيد؟ من يک برنامه چهار مرحلهاي دارم
که توانست من را از آن وضعيت بيرون بکشد. اميدوارم بتواند به شما هم کمک
کند.
1. همه چيز را مدنظر قرار دهيد.
يک راه براي کنار آمدن با همه خستگيتان
اين است که يک قدم به عقب برداريد و به اين فکر کنيد که چه کردهايد. من
وقتي در ابتداي دهه بيستسالگيام بودم، شايد هيچکدام از کتابهايم چاپ
نشده بود، ولي نامزد خيلي مهرباني داشتم که در همه کارها به من کمک ميکرد.
سلامت بودم و رابطه فوقالعادهاي هم با پدر و مادرم داشتم. دفعه بعدي که
متوجه شديد بخاطر موفقيت يک نفر ميخواهيد خودخوري کنيد، به چيزهايي مثل
اين فکر کنيد: او والدين مهربان و حمايتگري مثل من ندارد، من خيلي خوششانس
بودهام که در همچنين خانوادهاي هستم. قدر چيزهايي که داريد را بدانيد،
مخصوصاً چيزهايي که شما داريد و ديگران ندارند. شايد باز هم از خشمتان براي
موفقيت ديگران کم نکند ولي براي شروع بد نيست. به اين فکر کنيد اين چيزي
که آن فرد الان به دست آورده است، تنها چيزي نيست که شما در زندگي
ميخواهيد و تنها چيزي هم نيست که در دنيا اهميت دارد. زندگي بسيار پيچيده
است و همين است که جالبش ميکند.
2. ليستي از تمام کساني که به آنها حسادت ميکنيد و از آنها خشمگينيد تهيه کنيد.
حاضرم شرط ببندم که بيشتر آنها افراد
همسن و سال خودتان هستند – حتي دوستانتان. يک نکته خيلي عالي درمورد
دوستان اين است که با هم بزرگ شدهايد و پير ميشويد. من در سن 32 سالگي
چندين دوست دارم که با خيلي از آنها از دوران دبيرستان دوست بودهام و
خيليها هم به قبل از دوران دبيرستان تعلق دارند. مطمئنم که طي بيست سال
گذشته به هر کدام از آنها در يک نقطه از زندگيام حسادت کردهام. و اين هيچ
اشکالي ندارد. همه ما بزرگ و بالغ ميشويم و با سرعت خودمان رشد ميکنيم.
سعي کنيد هميشه به خاطر داشته باشيد که همه ما دلمان ميخواهد دوستانمان
موفق باشند چون يک روز پير ميشويم و دلمان ميخواهد وقتي در جشن تولدمان
به اطرافمان نگاه ميکنيم به تکتک کساني که اطرافمان هستند افتخار کنيم. و
از طرف ديگر، داشتن دوستان موفق احتمال موفقيت شما را هم بيشتر ميکند چون
شما از آنها حمايت ميکنيد و آنها هم درمقابل از شما حمايت خواهند کرد.
موفقيت يک کار گروهي است. پس عضو يک گروه باشيد!
وقتي همه چيز با شکست مواجه ميشود و از عصبانيت و حسادت خسته شدهايد فرياد بزنيد
3. با بدنتان بعنوان بخشي از خودتان رفتار کنيد.
کار ديگري که واقعاً براي کنار آمدن با
اين وضعيت به من کمک کرد، انجام يوگا بود. من هميشه در مغزم زندگي ميکردم و
بدنم را درواقع دشمن مغزم ميدانستم. يادم ميآيد که وقتي دبيرستاني بودم،
گفته فيلسوف فرانسوي معروف دکارت را شنيده بودم که ميگفت، ذهن و جسم دو
موجوديت جداگانه هستند، حتي اگر بر هم تاثير داشته باشند و اين بدترين شکل
تفسير يک فلسفه بود. با خودم فکر ميکردم چرا همه طوري رفتار ميکنند که
انگار خيلي عجيب است ذهن و جسم از هم جدا باشند؟ اينطور است ديگر! البته به
استثناي اينکه به آن سادگيها که من فکر ميکردم هم نبود. جسم ما به شدت
به مغز و احساسات ما مرتبط است. وقتي احساس بدبختي و حسادت ميکنيد و دلتان
ميخواهد با مشت توي صورت کسي بزنيد، حرکت دادن بدنتان ميتوانيد خيلي
مفيد باشد. من در سن 12 تا 24 سالگي به اين ايده ميخنديدم ولي واقعيت اين
است که آن زمان بيشتري احساس ناراحتي را در زندگيام داشتم. چه دويدن باشد
چه يوگا يا انجام هر ورزش ديگري کنار دوستانتان، حرکت دادن بدنتان ميتواند
تاثير فوقالعادهاي بر وضعيت ذهنيتان داشته باشد. من خودم به اين دليل
يوگا را دوست دارم که يک معلم عالي پيدا کردم که هميشه قبل از کلاس کمي
درمورد اينکه کاري که ما روي زيرانداز يوگايمان انجام ميدهيم با زندگي آن
زيرانداز در ارتباط است، برايمان حرف ميزند. يوگا با مجبور کردن من براي
کندتر کردن تنفسم و برخورد با بدنم بعنوان قسمتي از خودم، به من کمک کرد
بتوانم چيزهايي که در کنترلم نيستند را رها کنم و به هيچچيز وابسته نشوم.
4. فرياد بکشيد.
وقتي همه چيز با شکست مواجه ميشود و از
عصبانيت و حسادت و انواع و اقسام احساسات زشت و ناراحتکننده خسته شدهايد،
فرياد بزنيد. همه نيرويتان را جمع کنيد و جيغ بزنيد – بيصدا. از آنجايي
که من در يک محله بسيار ساکت زندگي ميکنم، جيغ بلند کشيدن عصبيام ميکند
ولي اگر شما دوست داريد که سر و صدا کنيد، ميتوانيد يک جيغ بلند بکشيد!
ميدانم شايد به نظرتان احمقانه بيايد ولي مطمئن باشيد که اثر دارد.
گاهيوقتها بايد به خودتان يک لحظه خشم کامل بدهيد، حتي اگر آن خشم و
عصبانيت کاملاً بدون دليل و بيهدف باشد. شما کامل نيستيد. من هم نيستم.
هيچکس نيست. وقتي کسي که ميشناسم يک جايزه ميبرد يا در ليستي که من دوست
داشتم باشم قرار ميگيرد، هنوز هم يک لحظه با خودم ميگويم «چرا من نه؟»
اين کاملاً طبيعي است. شما ربات نيستيد، آدميد. به خودتان اجازه دهيد گاهي
حسادت کنيد و ديوانه شويد ولي بعد هر کاري از دستتان برميآيد براي بيرون
آمدن از اين حالت انجام دهيد.
5. پيش رويد.
من چطور پيش رفتم؟ توانستم پيش روم چون
واقعيت را قبول کرده بودم، اينکه خوشاقبالي فردي ديگر تاثيري بر شانس و
خوشاقبالي من ندارد. اين احتمال هست که يک روز هم اقبال شما برگردد و شما
برنده ميدان باشيد. نه من مرکز جهان هستم و نه شما. اشکالي ندارد که براي
خودتان بخاطر اينکه نتوانستهايد چيزي که ميخواستيد را به دست آوريد،
متاسف باشيد، مخصوصاً اگر خيلي براي آن تلاش کرده بوديد،. ولي بعد بايد از
آن بگذريد و زندگيتان را جلو ببريد. شما تلاشتان را کردهايد و هر کاري از
دستتان برميآمده را انجام دادهايد و براي رسيدن آن روز طلايي فقط بايد
صبر کنيد. همين. مطمئن باشيد يک روز ميآيد.
هر چقدر هم که شايسته و مستحق موفقيت
باشيد، دنيا خارج از دستان شماست. همه آن آدمهايي که در يک لحظه تصور
ميکنيد همه چيز دارند، واقعيت اين است که اينطور نيستند. آنها مشکلاتي
دارند که شما از آنها بيخبريد و آنها هم به بقيه حسادت ميکنند (حتي به
خود شما). خشمگين بودن نسبت به ديگران و کينه ورزيدن انرژي زيادي از شما
ميگيرد. درعوض بايد سعي کنيد از اين انرژي براي انگيزه دادن به خودتان
براي سختتر تلاش کردن استفاده کنيد. چون تنها چيزي که ميتوانيد واقعاً
کنترلش کنيد، خودتان هستيد. شاد و راضي بودن براي آنچه که هستم بود که من
را از گرداب حسادت نجات داد. شما هم چيزي را پيدا کنيد که خوشحالتان ميکند
و آن را انجام دهيد. مطمئن باشيد با ادامه دادن مسيرتان بالاخره موفقيت به
سمتتان ميآيد و خودتان و همه اطرافيانتان را خوشحال خواهد کرد. البته
ممکن است بعضي از آنها بخواهند شبها مخفيانه بخاطر اين موفقيت شما در
تحتخوابشان گريه کنند ولي اگر دوست واقعي باشند، خيلي زود به سمتتان
برميگردند و از اين هم که هستيد بالاتر ميبرندتان.